یکشنبه مادربزرگش فوت کرد. این روزا خیلی سخت گذشت
دیروز کم اورده بودم. داشتم دیوونه میشدم. نمیدونستم دارم چکا میکنم!
#کافه_بهمن #اسپرسو #اسپرسو #پیاده_تا_خونه
امروز صبح
کنفرانس بیمارستان امام رضا
دکتر شیخ
خیابون دانشگاه
پارک ملت
شاندیز
پاستیل و پفک و شکلات و اسپرسو و آلوچه
نخوری میخوام ببرمت نهار
شیشلیک ارم
بغلش:)
خونشون
خونمون
رفت و الان تنها نشستم تو اتاقم
به اینکه یه زنگ که صب غرورمو شکستم چقدر حال هردومونو خوب کرد
به اینکه چقدر نیمه خودمه
بع اینکه چه خوب همو میفهمیم
دیروز خیلی غر زدم
دست خودم نبود
اخه بیشتر از هرچیزی میخامت
اخه حسودیم میشع وقتی سرت شلوغه
اخه وقتی سرکار نیستی دوست دارم مال خود خودم باشی :)
خدایا شکرت
زبونم بند اومده . یک ساعته دارم دنبال تعبیر خوابم میگردم ولی چیزی پیدا نمیکنم. تمام بدنم بی حسه و قلبم خیلی تند میزنه و رمق هیچ کاری ندارم.
خواب دیدم توی گلوم یه بسته ی بزرگ زعفرون بود که بالا اوردمش و بعد گریه میکردم. میدیدم که میدونستم کار جناس و میخواستن منو بکشن. اینکار سه بار تکرار شد و من نمیتونستم نفس بکشم بعد یه بسته زعفرون ساییده نشده که توی یه پلاستیک بود از گلوم درمیومد و بار اخر اون بسته پاره شده بود.
مامانو بغلم گرفته بودم و پرواز میکردم بدون بال لای درختا با پرش های بلند ولی هوا دم غروب بود داشتیم از یه چیزی فرار میکردیم. نمیدونم کی یا چی بود؟
دیدم س اومده خونمون و التماس میکنه منو با خودش ببره کلیسا گفت که مادربزرگم فدت شده و اونجا مراسم گرفتن براش چون مسیحی بوده. قرار بود منم برم دم در کلیسا و یه کاری انجام بدم. من نمیخواستم برم ولی خیلی التماس کرد به مامان و بابا که بزارن برم باهاش. مامان یه بسته چایی داد. وسط راه یهو دیدیم جنگه وسط بیابونیم. پیاده شدم مرتضی رو دیدم اومده بود میگفت یه ذره چای بده تشنمه ولی بعد کشتنش داشتم جیغ میزدم و گریه میکردم. بیدار شدم
وقتی موقع طلوع خورشید تا زانو میری توی دریا وامیستی و زل میزنی به افق.
یه حال غریبی میشم
بین بهت و عاشقی
فکر میکنم این تصویرو قبلا یه جا دیدم
شاید خودت بودی
شاید روز ازل که میگن
شاید همین ابهت مردونه عاشقم کرده.
آرومم.
خوابیدی کنارم
آشوبم
آرامشم تویی
.
دلم سفر میخواد.
همون ویلا قشنگه چالوس.
رو تخت بشینم و زل بزنم به دریا . توام روی تراس واستی و منظره ش دو برابر قشنگ تر شه
ولی یه غم بزرگی توو دلمه که نمیدونم از کجا اومده
اشکام میریزن و تو از راه دور میگی آروم باش عزیزم
بعد مث همون روز جشن میگیریم دوتایی
من میترسم
من اینقدر از "از دست دادن" اونایی که دوسشون دارم میترسم که یادم میره زندگی کنم!
دلم میخاد زمان واسته
حسم منفیه
مث وقتی اتفاق بدی قراره بیفته!
خدایا کمک کن خودت.
درباره این سایت